love

سلام بچه ها خوبین خواهش میکنم به مطالب نظر بدین

عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند

ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو

چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع

رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که

بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید

نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم

عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه

ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و

دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز

و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون

حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های

شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته

قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم

یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی

وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی

عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم

خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم

ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی

پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی

تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو

ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی

تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر

من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر

سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول

داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش

خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه

دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم

شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می

کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه

داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین

افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا

بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد.

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,

] [ 19:45 ] [ nazanin ]

[ ]

ترس نابودگر عشق


 کنار خیابون ایستاده بود

 تنها ، بدون چتر ، 

 اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ، 
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، 
- ممنون 
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، 
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، 
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ، 
- نه .. ببخشید ، 
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، 
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، 
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، 
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، 
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ، 
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، 
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، 
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ، 
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، 
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، 
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، 
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، 
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ، 
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ، 
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، 
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! 
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، 
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، 
به ساعتش نگاه کرد ، 
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، 
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
 بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، 
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، 
خل بودم دیگه ،
 نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
 عاشقی کنم براش ،
 میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
 میگفت : بیا پیشم ، 
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
 زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، 
دلم می خواست بسوزم ،
 شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، 
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، 
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
 آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، 
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، 
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
 و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، 
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، 
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، 
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، 
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ... 
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد 
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، 
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ، 
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، 
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...  
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، 
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ، 
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، 
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، 
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، 
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، 
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. 
خل بودم دیگه .. 
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. 
عاشق تر شده بودم 
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... 
بارون لجبازانه تر می بارید 
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه .
..

 

عزیزم به یادتم

 

 

 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 18:22 ] [ nazanin ]

[ ]

خنده ی تلخ سرنوشت



نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه

 

  داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام 

 

 به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می

 

  دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود 

 

 من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود 

 

 دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم 

 

 چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن 

 

 به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن

 

 و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد

 

 تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

 

 ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود

 

 بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم

 

  عیارم به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم

 

  توی آسمون راه می رفتیم قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از

 

  تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .

 من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا

 
 مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه
 

بودن برای با اون بودن عیبی نداره خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه

 

اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم دومین بچه مون پسر باشه خوبه ...

 

اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم

 

 

یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده

 

 ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس

 

دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی ...

 

 به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود 

 

 دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی

  خل شده حیوونکی گور بابای همه , فقط اون ,
 

 بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود 

 
 دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
 
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم 
 

 ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود

 

 باید می بردمش یه جای خلوت خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,

 

 وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش 

 

 عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به

 

زندگی .بیا دیگه پرنده خوشگل من ..امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو

 

خودشو رسوند به چشمای اون .خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه

 

مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد 

 

 

بلند گفتم : - سلاممممم ...

 

 

چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .

 

 

توی دلم یه نفر می خوند :

 

 

گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,

 

گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو 

 

 

آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب

 

آره دیگه دنیا مال من می شه ...برام دست تکون داد 

 

 

من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .

 

 

- سلام .

 

 

سلام عروسک من .

 

 

لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .

 

 

- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .

 

به خودم اومدم - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...

 

 

دسته گلو دادم بهش ... 

 

 

- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...

 

 

سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .

 

 

حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش

 

میکنم  - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .

 

 

خندید .- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر

 

 

همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : 

 

 

- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .

 

 

و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .

 

 

- دنیا ... نبینم اشکاتو .

 

 

- یعنی خوشحالم نباشم ؟

 

 

- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .

 

 

دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای

 

 

صحبت کردن در مورد ...

 

 

- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟

 

 

یه لحظه شوکه شدم .. 

 

 

- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ... 

 

یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..

 

 

هردو نشستیم ...

 

 

دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش

 

 

بهم نگاه می کرد .

 

 

- خب ؟

 

 

اممم راستش ... 

 


حالا که موقع گفتن
ش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .

 

 

گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود 

 

 

من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم

 

 

اینو صریحا بهش بگم 

 

 

- چیزی شده ؟

 

 

نه ... فقط ... 

 

 

چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من

 

 

حرف زد :

 

 - با من ازدواج می کنی ؟

 

 رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,

 

 

لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن 

 

 

نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 

 

 

- دنیا.. ناراحتت کردم؟

 

 

توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .

 

 

دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و

 

باتموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .

 

 احساس خوبی نداشتم ...

 

 

- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟

 

 

دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو

 

 

از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .

 

 

کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد 

 

 

با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم

 

 

می زنه ؟

 

 

نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :

 

 

- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .

 

دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود

 

هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم توی چشام نگاه کرد

 

 

توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود 

 

- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...یکه خوردم 

 

 

- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟

 

 

دوباره بغضش ترکید 

 

دیگه داشتم دیوونه می شدم  - من .. من ....

 

 

- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟

 

 


دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :

 

 

- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...

 

سرم داغ شده بود احساس سنگینی و ضعف می کردم 

 

 

از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم

 

می ترسیدم گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره

 

 

سعی کردم به هیچی فکر نکنم

 

 

صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و

 

تاب می خورد کاش همه اینا کابوس بود

 

 

کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه

 

 

خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم

 

 

ولی همه چیز واقعی بود

 

 

واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

 

 

 

نشستم کنارش - به من نگاه کن...

 

در هم ریخته و شکسته شده بود

 

اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود

 

مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش

 

- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست

 

تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه

 

- نمی تونم ... نمی تونم ... 

 

صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :

 

- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کن

 

....نمی دونم ...هیچی یادم نیست...

 

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت

 

هیچی نمی فهمیدم

 

انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود

 

قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود

 

تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو

 

تادستام بود حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم

 

آدمی که بی خود زنده بوده و کاش مرده بودم

 

- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می

 

ترسیدم .. .. سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد

 

دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد

 

نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار

 

ایستگاه بگیرم نمی تونستم حرف بزنم احساس تهوع داشتم

 

تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه

 

فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد

 

چطور تونست این کارو با من بکنه؟

 

صدای دنیا از پشت سرم می اومد:

 

- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار

 

...دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز

 

تو ندارم ... دوستت دارم ... و ..زیر لب گفتم :- خفه شو ...

 

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو

 

نشنید ...- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من

 

تو رو دوست دارم ... 

 

داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

 

- خفه شو لعنتی

 

یهو ساکت شد ... خشکش زد

 

دستام می لرزید 

 

- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...نمی تونستم حرف بزنم دنیا دیگه گریه نمی کرد

 

شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد

 

- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست

 

در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که

 

ازاحساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش

 

- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن

 

افتادروی زمین

 

ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود

 

من له شده بودم

 

دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم

 

..بویی که ازون گرفته بودم

 

خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم

 

و من ... تموم مدت .. با اون ...

 

تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود

 

از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود

 


...دیگه ندیدمشحتی یه بارتنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت

 

یه احساس ترس دایمی بود

 

ترس از تموم آدمااز تموم دوست داشتنا

 

و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست 

 


دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه

 

دنیایی که 

 

بهتر دیگه هیچی نگم ..

 

 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 17:21 ] [ nazanin ]

[ ]

تنها راه رسیدن

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: "مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ "

 
 
   
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
   

 

"سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

 

 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …."

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 
 
 

 



[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 16:40 ] [ nazanin ]

[ ]